خدا خنده می زند به چشــم های روشن م



دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد.فرار کردم از ورق زدن.همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید.از خانه زدم بیرون.از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتنجلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم.دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.یک گوشواره ی پروانه ای دیدم.چشم هایم برق زدسرم را که بلند کردم داشت نگاه می کردسایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود.لبخند زدسرم را آرام برایش تکان دادم دوباره راه افتادمنشستم توی پارک که خلوت کنم.صدای امید نعمتی را بلند می کنمدلم چای زغالی می خواستدلم می خواست روی چمن ها دراز بکشم و خیره شوم به آسمان.نشستم روی نیمکت سردبعد برگشتم به خانه.بدون کتاب.بدون چای زغالی.روی تخت دراز کشیدم زل زدم به سقفخندیدم.حواسم نبود به خیابان شلوغ و پر حمعیت ذهنمصدای رفتن اوهنوز من را به جنون می کشاند.


دور افتاده ام از زندگی دوست داشتنی اماز خواسته های کوچک زندگی ام.از قناعتم به همان چیز های که داشتم و لذت می بردماز پنجره ای که رو به نور باز می شدازسه شنبه های بعد از کلاس.از موهای گوجه ای روی تردمیل.از عطشم برای نوشتن و یاد گرفتناز ورق زدن کتاب های دوست داشتنی امدور شده ام از آهنگ های دوست داشتنی ام

موسی راه گم کرده بود و خسته و بی پناه بود.از دور نوری می بیند.می رود که کمی گرما یا نور شاید هم کسی باشد که بگوید ادامه راه را از کدام سمت برودگم شده بود دیگرنمیشد که تعلل کند.باید می رفت سمت نورصدا آمد موسی من خدای تو هستمکفش هایت را برای ادب در بیاورخدا کجا من را صدا می زنی؟پاهایم درد گرفته خسته شده امسال هاست سرگردان مانده امکی جرعه ای از نور را به من می چشانی؟این همه بدو بدو من را جایی نرسانده.من عصایی می خواهم از امیدمن سرگردان بیابان های صبوری ام و دیگر طاقتم طاق شدهمن خسته شده ام از این آدم هاتو چگونه تاب می اوری ما آدم ها را؟تو چه سکوت کردی آدم ها را؟.خدا توی تاریکی و سیاهی دل دارم گم می شوم.لطفا دست هایم را بگیر.


تنبل شده ام این روزها.دست و دلم به کار نمی رود.انگاری زیادی سر گردان مانده ام.برای کارهایم یک لیست بلند بالایی دراورده ام.امروز فقط  سرچ چند کتاب و مقاله خسته ام کرد و گذاشتم کنارتازه این اول راهی است که دارم تویش قدم می زنم و خوش خوشان نشسته ام تا از آسمان ببارد برایم خیر و نیکیدقیقا همین قدر تنبل و همین قدر خیال بافمایه شرمندگی است می دانم اما هر کاری می کنم که تمرکز کنم و مسیرهایم را پیدا کنم نمی توانم.تنبلی می کنم و دل به هر کاری می دهم جز به کاری که بایدالبته یک دلیل بزرگی هم دارد اینکه این روزها دست و بالم زیادی تنگ شده و خب پول همچنان حرف اول را می زند

می نویسم که یادم باشد اگر اینجا بنشینم و خیال بافی کنم به هیچ جای دنیا نمی رسمقول می دهم از فردا که شنبه است نه .اما از یک شنبه حتما شروع کنم و دنبال کارهایم باشم.


سه سال پیش. توی همین روزهای گرم تابستان بود که تمام دلبستگی ها را گذاشتم و آمدم برای ؟؟؟دلبسته گی هایم ؟ماه مان خوب م است که هنوز بلد است بگوید برای خودت زندگی کن نه برای بقیه.دلبستگی م آقا جان است که هنوز هر بار با نگاه پر از التماسش به هزار و یک در می زند که شایدپشیمان شوم و.دلبستگی  م فندوقی مهربان است و که هنوز بعد سه سال منتظر است که من پرونده ام را بگیرم و برگردمهر بار که زنگ می زند می پرسد عمه کی میای؟.و این سوالش پردردترین سوال دنیایم شدهدلتنگ آسمان آبی خانه مان میشومدرخت های توی حیاط با آن همه خاطره ی خوبی که برایم ساخته. دلتنگ دوستانی که گه گاه توی پارک یا کافه جمع می شدیم و می نشستیم حرف های تکراری را یک جور دیگر می زدیم حرف ها همان بود اما شاید فقط احساسمان عوض شده بودعجیب هوای شیرنارگیل بستنی کافه تریا را هوس کرده ام.سینمایی که همیشه دلم می خواست بروم نرفتم امروز برایم حسرت نیست سه شنبه ها روز فرهیخته شدنم است و می روم سینمادلخوشی م کتاب فروشی سر چهار راه امام حسین بود که از نفس کشیدن تویش خسته نمی شدم.

سمانه جلوی در ایستاده بود و گفت نبات بیا تو هم ادبیات بخون بیا دو تایی باهم بخونیم تو که دوست داری شعر ان روزها خواهر بزرگه دانشگاه قبول شده بود و من توی دفترچه سازمان سنجش رشته فناوری اطلاعات را دیده بودم و خیلی خیلی خوشم امده بود یک حس خیلی خوبی به من دست داده بودودلم می خواست مهندس ای تی شوم

این روزها که دارم تمام تلاشم را می کنم که بتوانم کنار بیایم با واژه های غریب و با مزه ای که مزه ذهنم را شیرین می کند ته دلم خیلی غصه می خورم برای اینکه هیچ وقت نتوانستم مهندس ای تی خیلی خوبی باشم و فقط مدرکش را گرفته م و برای دل م دارم راه دیگری می رومخیلی سخت است برایم.آن روزها توی دانشگاه تصور دیگری از آینده ام داشتم .کلاس های شبکه و نرم افزار های که بخواهد شبکه را یادم بدهدسر پروژهای آخرو امروز دارم مسیری را می روم که تمام آن تصویر ها را عوض کرده.آن روزی که جواب کنکور آمد و من قبول شدنم را دیدم حس خاصی نداشتم.خوشحالی از ته دلی نداشتم اما پشیمان نیستمهیچ وقت پشیمان نشدم. اگر باز هم برگردم به عقبهمین راه را انتخاب می کنم.

ماه مان پرسید اوضاعت خوبه؟رو به راهی؟فقط دو کلمه بودکه شد هیولای غول پیکری که توی ذهنم خوابید و اجازه نداد بگویم ماه مان بریدم برمی گردمابن جواب سه سال جنگیدنم نبودگفتم خدارو شکر خوبم.

حرف ها تلخ بود.من طاقت اوردم تمام تلخی ها را.من را متهم کردن به بی احساس بودن .این آخرین تیری بود که شاید می توانستن رها کنن و شاید به هدف بخورد.نشد که بمانم و به آرزوهایم برسمسه سال پیش توی همچین روزهایی چمدان بسته ام دنبال آرزوهایم آمدممن بی احساس نبودم و دلم هم از سنگ نبودهمن فقط کمی قوی تر از تمام آدم هایی بودم که من را سرزنش کردنمن فقط کمی جسور تر بودم.کمی شجاع ترمن فقط کمی دلم بزرگ تر بود از ادم هایی که گفتن مگه دخترم میشه انقدر دل سنگ باشهمن فقط کمی بی تفاوت شذم به حرف های دیگران.یه دختر تو غربت می تونه دووم بیاره؟.

این سه سال برایم گران بها ترین تجربه ای بود که خواهم داشتم توی همه ی سال های زندگی اماین سفر شاید برای من مهم تر از صدها کتابی که می توانستم بخوانم که بزرگ ترم کند بزرگم کرد.نگاه م را وسعت بخشید و ذهنم را آگاه تر.

نمی خواهم وقتی دارم طعم مرگ را می چشم توی ذهنم یک عالم آرزو حسرت شده باشدنمی خواهم آن لحظه دلم بخواهد برگردم و روزهایی که زندگی نکردم را زندگی کنمنمی خواهم شرایط مسیر زندگی ام را تعیین کند باید استعداد و علاقه ام نقششان پر رنگ تر باشد


قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد.می گوید سلام برتو ای پادشاه.معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالشرفت که برگرددبرگشت اما دیر.سرها روی نیزه بود.حسین،ماه جهان ممن سال هاست که دارم وقت می خواهم که برگردم.هر روز دارم بهانه می اورم که برگردم.سال هاست که نگاه می کنی و با لبخند شیرین گوشه لبت منتظری.منتظری که برگردمدودستی چسبیده ام به این نماز های نصف و نیمه و امیدوارم همین نماز نگذارد گم شومبرایم دعا می کنی که برگردم؟دعا کنید روزی که برمی گردم دیر نشود.


یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کردیادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شودچه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم.چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شدچه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و.دلش خواست بزرگ شود.دلش خواست برای خودش کسی شود.گفت می خواهم برومدل دل کردم برای ماندن و رفتنگفت بیا.پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد

گفتم بمانگفت فکرهایم را کرده ام باید برومشاید من هم باید همراهش میشدمکنارش راه افتادم اما دلم جا ماند وسط دنیایی از سکوتدل م

این روزها رو انداز بهانه انداخته ام روی حرف هایم و بدم آمده بدجور از حرف زدن

گفتم باشد هر کاری دلت می خواهد بکنکنارش هستم و نیستم

 

همه ی حال خوب این روزها مال توهمه ی همه ی خوب بودن ها و خوب ماندن ها مال تو.من فقط بغلت را می خواهم.بغلم کن و بگو نبات آرام باش


این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم

قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذاردحتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهدسه سال.سه سال جان کندم.سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم.مهره ها را می ریختم و دوباره.این دوباره بی فایده بود.انگار همه چیز توی ذهنم داشت اتفاق می افتاد.نبات دیگر صبور نبودکم حوصله شده بودبی طاقت.همه چیز را رها کردمیکباره.اولویت های زندگی م گم شده بودکلاف سر درگمی بودم که هی بیشتر توی خودم گم میشدم

نوشتن سخت شده.کلمات قهر کرده اندو من دلم عجیب نوشتن می خواهد بعد از مدت ها نشسته ام روبه روی لپ تاپ و سر انگشت م دارد کلمه ها را لمس می کند

اتاق سبزم را دوست دارمسبزش را دوست دارم.اتاقم شبیه سبز نقاشی های کودکی م است.سبز سبزخانه ام سبز استسبز با صدای خسرو شکیبائی

چیزی توی ذهن م وز وز می کندسخت نبود رها کردناما می ترسماز فرداهایم می ترسم.ترس مثل خوره افتاده به جان م و دارد بیمارم می کندمی ترسمروزهای تلخ داشتم روزهایی که پر بودم از بغض و ترسروزهای خوب همروزهایی که می خندیدم و ذوق داشتمروزهایی که لذت می بردم از خوردن یک خرمالوگس بود اما طعمش را دوست داشتم.طعم روزهای که گذراندم را دوست دارمبرای م تجربه بود.تجربه ی که یاد داد برای تغییر کردن نترسمرها کنم


سلام خداهه

خیلی اذیتمخیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی زیاد بغض داشتمیادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد نبودم.اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو بالکن زار زدمفقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با تو حرف بزنمیادته ماه رمضون سه سال پیشمهدیه زنگ زده بود و من فک کردم تو چرا گم شدی؟شب قدر بود نماز نخونم قران سر نگرفتم فقط نشتم باهات درد و دل کردمبعد تو بغلم کردی و آرومم کردی.بغلم کردی و من چقدر جناق سینه تو دوس داشتمخداهه می ترسمخیلی زیاد می ترسمنذار این ترس باعث بشه دست بکشم از همه آرزوهامخداهه تو بعضی بنده هاتو دوس داری بغلیشون می کنی و نازشونو بیشتر میکشی و بیشتر تر دوس داریخداهه منم بغلتو می خواممحکم بغلم کنلطفا



دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتنشلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسمشاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رودنمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشیقدم به قدم برو جلوهنوز وقت داری هنوز دیر نشده
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبمحرف هایش من را می ترساند برای همین است که نمی دانم دقیقا باید چه کاری کنم که درست تر است و پشیمان نخواهم شدسردرگممخیلی زیاد
دلم می خواهد نمازی بخوانم که بوی پرتقال بدهد و طعم انار برایم داشته باشد
دلم عجیب گرفته

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درب ضد سرقت | قیمت درب ضد سرقت | خرید درب ضد سرقت آموزش آرایشگری زنانه تجهیزات آشپزخانه صنعتی تور های ارمنستان اجاره خانه در ترکیه مجموعه علمی و تربیتی ولایت تهران پایگاه تهیه داده های جغرافیایی برای تمامی استانها و شهرها هاتف مدرسه ی شاداب دانلود فیلم و سریال ایرانی